جدول جو
جدول جو

معنی خالی بند - جستجوی لغت در جدول جو

خالی بند
اسم گزافه گو، لاف زن، دروغ گو
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پای بند
تصویر پای بند
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوند، پای بند، چدار
فرهنگ فارسی عمید
چوبی دراز در جلو درشکه و ارابه که اسب ها را به دو طرف آن می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاتم بند
تصویر خاتم بند
خاتم کار، کسی که کارش خاتم کاری است، خاتم ساز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خازه بند
تصویر خازه بند
کسی که خازه به دیوار می مالد، گل کار
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
این ترکیب در لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی، ذیل ترکیبات خودنما، خودسر، خودرای، خودرو آمده است، چنین: مردم یال بند و بی پروا و بی مشیر و بی استاد بارآمده. اما محتمل است این ترکیب صفتی و به عبارت بهتر مترادفی باشد کولی و لولی و غربال بند را. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بَ)
موقوف از جانب حاکم در خانه
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خلخال، مقابل دستبند: وگام چنان بزنند که زینت پوشیدۀ ایشان ظاهر نشود ازخلخال و پای بند و مانند این. (تفسیر ابوالفتوح).
، دوالی که بپای باز بندند. قید. دام. (رشیدی). پایدام. بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام. (غیاث اللغات). سباق، پای بند باز. (دهار). شکال، پای بندستور. (منتهی الارب). عقال، حافظ. حارس. نگاهبان. عائق. مانع:
تو گوئی هماناکه پندش دهم
به افسونگری پای بندش دهم.
فردوسی.
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش (بیژن را) از چاه با پای بند.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981).
نبینم همی از تو جز پای بند
چه خواهم ترا جز بلا و گزند.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1411).
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
جدا کرد ازو حلقه و پای بند.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981).
از من آمد بند بر من همچنانک
پای بند گوسپند از گوسپند.
ناصرخسرو.
بیغرض پند همچو قند بود
با غرض پند پای بند بود.
سنائی.
سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است.
سنائی.
زیرا که عقل بر اطلاق، کلید خیرات و پای بند سعادات است. (کلیله و دمنه).
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم.
خاقانی.
طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت
بدر آی تا ببینی طیران آدمیت.
سعدی.
، دام:
چو کرکس بر دانه آمد فراز
گره شد برو پای بند دراز.
سعدی.
منه بر سرم پای بند غرور (یعنی دستار) .
سعدی.
،
{{نام مرکّب مفهومی}} آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی). مقیّد. مبتلی:
چو دیدند مرجهن را پای بند
شکستند آن بند را بی گزند.
فردوسی.
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار.
سعدی.
اگر دنیا نباشد دردمندیم
وگر باشدبه مهرش پای بندیم
بلائی زین جهان آشوب تر نیست
که بار خاطر است ارهست ور نیست.
سعدی.
ای گرفتارو پای بند عیال
دگر آسودگی مبند خیال.
سعدی.
من فتاده بدست شاگردان
بسفر پای بند و سرگردان.
سعدی.
بره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین براو پای بند.
سعدی.
نیاید بنزدیک دانش پسند
من آسوده و دیگری پای بند.
سعدی.
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار.
سعدی.
به بیداریش فتنه بر خط و خال
بخواب اندرش پای بند خیال.
سعدی.
هیچ مغزی نداشته ست آن سر
که بود پای بند دستاری.
اوحدی.
دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد.
حافظ.
اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او
کیش قرار در این تیره خاکدان بودی.
حافظ.
، با عیال بسیار:
اگر پای بندی رضا پیش گیر
وگر یکسواری سر خویش گیر.
سعدی.
- پای بند چیزی یا کسی بودن، بدو بسیار دلبستگی داشتن
لغت نامه دهخدا
(نُ)
نام منظومه ای در نعت مریم علیها سلام بقرون وسطی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان پشت آربابای بخش بانۀ شهرستان سقز. واقع در هشت هزارگزی جنوب بانه و سه هزارگزی کانی گویز. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر و دارای 100 تن سکنه. از چشمه مشروب میشود و محصولاتش غلات و لبنیات و محصولات جنگلی است و اهالی به کشاورزی و گله داری و تهیۀ زغال و هیزم گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ دَ اَ دَ وَ دَ /دِ)
شاعر که بطرز هندی شعر گوید. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ حِ کَ دَ)
تهی بودن:
ز درویش خالی نبودی درش.
سعدی (بوستان).
- جای فلان خالی بودن. رجوع شود به جای فلان خالی.
، خلوت بودن، بخلوت بودن. تنها بودن. با کسی نبودن، خالص بودن. بی آمیغ بودن:
نصیحت چو خالی بود از غرض.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(بِ اُ دَ)
تهی شدن. (ناظم الاطباء). مطاوعۀ خالی کردن:
تیر اندازد بسوی سایه او
ترکشش خالی شود در جستجو.
مولوی.
حلق جان از فکر تن خالی شود
آنگهان روزیش اجلالی شود.
مولوی.
، خلوت شدن:
زمانی برآسای با شهره زن
چو خالی شود خانه از انجمن.
فردوسی.
و جایگاه چون خالی شود... که جمعی نادان ندانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99).
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان بمن.
سعدی (بوستان).
، مبّری شدن. جدا شدن:
میری بود آنکوچو بگرمابه درآید
خالی شود از مملکت و جاه و جلالش.
ناصرخسرو.
، تنها شدن: حسن گفت: اکنون وقت حج است برو حج بگزار چون فارغ شوی بمسجد حنیف رو پیری بینی در محراب نشسته. وقت بر وی تباه مکن، بگذار تا خالی شود پس بااو بگو تا دعا کند. (تذکره الاولیاء شیخ عطار). چون وقت نماز شام درآمد آن مرد برفت و خلق با وی برفتند آن پیر خالی شد پیش او رفتم سلام کرد. (تذکرهالاولیاء عطار) ، روان شدن شکم، رهاشدن و آزاد گشتن. (ناظم الاطباء).
- خالی شدن خانه یا سرای، بدون ساکن شدن آن. این ترکیب بیشتر در موردی بکار میرود که خانه استیجاری بدون مستأجر شود.
- خالی شدن شهر از مردم، بدون جمعیت شدن شهر. شغر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
آنکه بر استخوان فیل و شتر و جز آن گلها و تصویرات کنده بکند و این حرفه را خاتم بندی و خاتم بستن نیز گویند. (آنندراج). آنکه از عاج و استخوان شتر و چوب و غیره گلها و نقوش بر بعضی چیزها کند. (غیاث اللغات) :
صد نقش بر استخوانم افکنده ز داغ
گویا که لب لعل تو خاتم بند است.
مفید بلخی (از آنندراج).
رجوع به خاتم کار و خاتم کاری شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ)
کسی که خازه بدیوار مالد
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تیری بر پیش درشکه و کالسکه و امثال آن تا اسب را بر آن استوارکنند. چوبی که در میان دو اسب درشکه و کالسکه حایل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چوب درازی که در جلو درشکه نصب کنند و به طرفین آن اسبها را بندند
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی است از دهستان دیهوک بخش مرکزی شهرستان فردوس، در 180هزارگزی جنوب شرقی طبس، سر راه ماشین رو طبس. در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 731 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات، ذرت و شغل اهالی زراعت است. راه ماشین رو دارد. یک معدن زاج سبز نیز در این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
آنکه از عاج فیل و شتر و چوب و جز آن گلها و نقوشی بر سطح چیزی (چوب و غیره) ایجاد کند
فرهنگ لغت هوشیار
خلخال مقابل دستبند، دوال و بندی که بپای باز اسب و مانند آن بندند پایدام بند پا پاوند پابند، آنکه پای بسته و گرفتار است مبتلی مقید، با عیال بسیار. یا پای بند چیزی یا کسی بودن، بانچیز یا آنکس دلبستگی بسیار داشتن، یا پای بند عیال. مقید به عیال گرفتار اهل بیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مال بند
تصویر مال بند
چوبی که در میان دو اسب درشکه و کالسکه حایل است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مال بند
تصویر مال بند
((بَ))
چوب بلندی در جلو درشکه و ارابه که اسب ها را به طرفین آن می بستند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خالی بندی
تصویر خالی بندی
((بَ))
لاف زنی، دروغ گویی
فرهنگ فارسی معین
تهی شدن، تخلیه شدن
متضاد: بارگیری شدن، بار زدن، خلوت شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسیر، پای بست، گرفتار، مقید، اساس، بنیاد، بن، بیخ، پی، دلباخته، هواخواه، خلخال، بخو، زنجیر، کند، بند، دوال
متضاد: مجرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گزافه گویی، لاف زنی، دروغ گویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خاتم ساز، خاتم کار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حقه باز، شکل دیگر واژه ی ربال بند که به کولیان آواره اطلاق
فرهنگ گویش مازندرانی
النگو دستبند، آستین یدک برای کار کشاورزی و درو
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان گلیجان قشلاقی تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
بیضه بند
فرهنگ گویش مازندرانی
گردن بند
فرهنگ گویش مازندرانی
آب بند، آب قطع شد
دیکشنری اردو به فارسی